…
بالاخره یه روز با خدا یه قرار مستقیم میگذارم.
با هم میریم یه کافه دنج، دو استکان چای با عطر مخصوص.
بالاخره حرفامو بهش میزنم.
بهش میگم خداجون چرا دنیات این شکلى شده
چرا به هرکى میگى دوست دارم ول میکنه میره.
چرا دست هرکى رو میگیرى، جفت پا برات میگیره.
چرا دلا دیگه دل نیست
حال آ دیگه حال نیست
نفسا دیگه حق نیست
خیلی ببخشید، چرا جهنمو آفریدى اصلا!؟
خیلیا بعد مرگشون دوست دارن مادرشون رو دوباره ببینن.
اما تو بهشت رو گذاشتى زیر پاى مادرا، خوب من جهنمى دلم براى مادرم تنگ میشه.
خدا جون چرا تنهایى رو آفریدى!؟
چرا مشتى، چرا بامرام!؟
بعد خدا یه لبخند بزنه، بگه : چاییتو بخور، داره سرد میشه.
کافه چى از اون پشت داد بزنه: داریم میبندیما
بعد ببندشم با خدا چهارتا خیابونو راه بریم،
بهش بگم خدا جون میشه رفیقم باشى
من دوست زیاد دارم اما رفیق ندارم.
خیلی تنهام
خیلیا دلمو شکستن
ببین بنده هاتو، دیگه کسى واسه کسى
___________________________________________
پخش از رسانه کینگ موزیک
با ما همراه باشید