” دکلمه “
…
دست به دامان الفبا شدم
حرف تو شد چه بی محابا شدم
باز قلم گفت که مجنون توست
عاشق و دیوانه و شیدا شدم
شعر نگو حس جنون میچکد
از قلمم قطره ی خون میچکد
قطره خونی که نشانِ وفاست
قطره خونی ز جنون میچکد
هر که تو را دید قرنطینه شد
عشق درونش چه نهادینه شد
تارک دنیا شد و عزلت گذید
غرق وجاهت و طمأنینه شد
هر که تو را خواست آئینه شد
صاحب صد گوهر و گنجینه شد
رستم دستان شد و در خواب رفت
صبح که شد عاشق تهمینه شد
شعر کنار تو به افلاک رفت
شاعر دیوانه ی بی باک رفت
در طلبت سر به بیابان نهاد
یکه سوارِ یلِ چالاک رفت
دست مریزاد به پروردگار
ساخت تو را پرگوهر و زرنگار
بهر تو شد جاذبه های هنر
دست مریزاد به پروردگار
نقش و نگاری که به چشمان توست
رنگ و رخ از چهره مهتاب شست
هر چه که دارم همه روو میکنم
گر تو کنی بنده نوازی درست
علت این شعر شکر خند توست
این دل دیوانه که در بند توست
رام کنش؛گوشه چشمی نما
بند بکش؛در قفسش کن نخست
عشق در این صومعه افسانه است
درخور میخانه و بت خانه است
وای بر آنکس که دل از کف دهد
حکم شود کافر و بیگانه است
وای که مضمون جراید شدم
جبر به تفتیش عقاید شدم
مثل مسیحی که مسلمان شده
منکر هر گونه عواید شدم
بیت به بیتم همه تعبیر شد
بخت بدم حکم به تکفیر شد
شعر سرودم که بهایم دهند
واژه به واژه غل و زنجیر شد
باش و ببین صبح مرا بر صلیب
محو تماشای رخت دلفریب
ثانیه ها کند؛نفس کند تر
راه نفس بسته شود عنقریب
دیر نیایی که مرا می کشند
مردم این شهر مرا می کشند
صبح فقط باش!فقط باش تو
ورنه مرا چشم به راه می کشند
هر نفس این شعر طوفانیست
جامعه در حالت بحرانیست
شعر کنار تو فقط رام بود
بی تو فقط مایه ویرانیست!
خوب ببین لحظه پایانیست
نه تو بگو رسم مسلمانیست
مردم نامرد بگویند مرگ
کیفر این عاشق نصرانیست